سلسله خاکسار جلالي ابوترابي غلامعليشاهي



هوحق ياعلي مددي


قال عزّوجلّ: يابن آدم! استطعمتک فلم تطعمني، فيقول: اي ربّ و کيف اطعمک و انت ربّ العالمين؟ فيقول: امّا علمت انّ عبدي فلاناً استطعمک فلم تطعمه؟ أمّا انّک لو اطعمته لوجدت ذلک عندي


  خداي عزّوجلّ مي فرمايد: اي فرزند آدم! از تو تقاضاي طعام کردم ولي تو مرا طعام ندادي؟عرض مي کند: اي پروردگارم! چگونه تو را طعام دهم در حالي که تو پروردگار عالمياني؟ مي فرمايد آيا ندانستي که فلان بنده من از تو طعام خواست ولي تو او را طعامش ندادي؟ آيا ندانستي که اگر او را طعام مي دادي مرا نزد او مي يافتي؟


حق ندا در داد : يا موسي جعت فلم تطعمني . يا موسي اذا جئت علي بابک کيف تصنع ؟ قال يا رب انت منزه عن ذالک . قال يا موسي لو جئتُ.هرچند او مي گفت که اين چگونه باشد ؟


جواب مي فرمود که اگر واقع شود چه کني ؟ عاقبت گفت : سخت گرسنه ام برو طعام  فراهم کن من  مي آيم . طعامها ساخت و همه چيز را آماده نمود الا آب کم بود . درويش در رسيد که شيء الله  نان بده . موسي گفت خوب است آمدي و دو کوزه بدست او داد که برو آب بياور . او آب آورد موسي نان بدست  او داد . درويش خدمت کرد ورفت . روز پايان ميرسيد موسي منتظر .  نيامد طعام را ميان همسايگان پخش نمود ودراين فکر که چه سري بود آنچه گفت کردم چرا وعده فرمود و نيامد ؟  تا حال خوشي بدو دست داد . به حضور رسيد سئوال کرد وعده فرمودي و نيامدي ؟ فرمود آمدم اما تو ما را ناني دادي عوض دوسبو آب که آوردم . 


حق ندا در داد :اي مجنون مرا ديدي ولي نشناختي . دائمنأ با ليليت تو نرد عشق مي باختي . سوختي و ساختي اما مرا نشناختي . تو بيا در نزد من بنشين بگو که مرا ليلي چرا ديدي وليلي ميشناختي . ليلي در تو مرا ديد وبتو عشقش نهان کرده و پنهان داشتي .


يعقوب نبي واله وشيدا فرزند خود يوسف بود و درپايان عمرش به نهان يوسف که حق بود رسيد . وزليخا دختر زيبا روي وشاهزاده اي خوشبخت در سرزميني دور در نوجواني شبي درخواب  مرد جواني را ديده و مجذوب او گرديد . صورتش همچون مهتاب و چشمانش چون ستارگان پرتو افکن بودند . زليخا از او پرسيد که کيستي او درجواب گفت که  من عزيز مصرهستم  وناگهان نا پديد شد . زليخا که به تمام خواستگارانش جواب رد ميداد  در انتظار پيغامي از جانب مصر بود . پدرزليخا ميل او به رفتن به مصر را به عزيز مصر رسانده واو از زليخا خواستگاري نمود . و در نوجواني زليخا به مصر رفته وبا اولين ديدارش با عزيز مصر آهي کشيده و بيهوش شد . اوپس از بهوش آمدن گفت اين مرد همان مردي نيست که من در روياهايم مي ديدم .اوساعتها ي طولاني گريست و از خداوند درخواست رحم وشفقت نمود 


 حق ندا در داد :اي زليخا صبور باش ميل تو او نيست اما رسيدن به مقصود بدون او ممکن نيست بزودي موفق خواهي شد که آن زيبا رخ را ببيني .


روزي زليخا در بازاربرده فروشان مصر از شلوغي و ازدحام غير عادي پرسيد گفتند برده اي از کنعان آورده شده . لحظه اي پرده کالسکه را کنارزد و نا گهان فرياد زد و کلمات بيمعني با لکنت گفت. او همان است .


زليخا تصميم به خريداري يوسف گرفت واو را خريد  و تمام وقت خود را صرف يوسف مي نمود  البته تنها زليخا نبود که ديوانه عشق يوسف بود .


زن جوان و زيباي ديگري به نام بازغه که بسيار ثروتمند بود باشنيدن وصف يوسف و ديدن جمال او بيهوش شد و پس از هوشياري خود را به پاي يوسف انداخت و زيبايي پرشکوه او را ستايش نمود . 


يوسف وقتي که عجز ولابه بازغه را درعشق خود ديد چنين گفت . زيبايي و کمال که دراين جهان به چشم مي آيد چيزي جز نشانه اي از او نيست . يک مخلوق زيبا گلي است از باغ بزرگ خالق . اگر تو ديده زيبا و حقيقت بين داري بايد بصيرت آن را داشته باشي که آنچه زيباست درحقيقت تصوير چهره خداوند در آينه است . ظاهر من تصويري از زيبايي خداوند است بايد بداني که تصوير محو خواهد شد و گل پژمرده مي گردد . تصوير در آيينه چيزي جز انعکاس نور نيست . اوست که حقيقي و هميشه باقي خواهد ماند . چرا وقت خود را براي چيزي ناماندني تلف مي نمايي ؟ هرچه زودتر به سوي منبع اصلي و حقيقي برو . بازغه پاسخ داد . اکنون که تواين راز را برايم گشودي من نور حقيقي و واقعي  خداوند را مي بينم تو پرده را از جلو چشمانم بيک سو زدي . اکنون مي توانم محبوب و معبود حقيقي را ببينم .جز او کسي ديگر را جستجو نمي کنم . بازغه با يوسف وداع نموده و به شهر خود باز گشت و تمام ثروت و مال خود را به مستمندان بخشيد .


زليخا اين کلام يوسف را که به توحيد خداوند راه مي نمود به راحتي نپذيرفت . واز يوسف درخواست نامشروع مينمود  تا آنکه درمنتهاي نااميدي از فراغ يوسف و نابينايي و پيري و شکستگي از دوري يوسف  شبي به معبد شتافت  وبا بتي که سالها آن را مي پرستيد راز ونياز نمود و درخواست ديدار يوسف کرد . و سحرگاهان با نااميدي از بت وشرمندگي از پرستش اوآن بت را درهم شکست . نور تازه اي در روحش دميده شد و فرياد برآورد .   آه خداوند بزرگ آيا اين تابش نور وجودت در يک بت نبوده ؟ اگر نبوده هرگز کسي آن راستايش نمي نمود . کسي درمقابل بت سجده مي کند در تصور او تو را مي پرستد . خداوند به لطف ومرحمت خويش مرا ببخش بگذار به نور وجودت يوسف نزديک وبه تو تقرب يابم . ذليخا نيز در واپسين لحظات زندگي و آخرين دم حيات عطر اتحاد و توحيد را درخود استشمام مي کند . 








   


 


 






 



            





 


 


 




تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کارت همیار شهید يادداشت هاي حبيب اله حاجي زاده دانلود پاورپوینت Jim چاپخانه ی ایران زمین تک و توک Melanie دکتر داوود تاج بخش آموزش دانلود رایگان همه چی